.
+(ارسال تصویر صفحه روشن تلویزیون وسط تاریکی سالن)
× فوتبال میبینی
+ والنسیا-رءال
× در تاریکی
+ بله
× تنهایی
+ بعله
× مزاحم نباشم
+ نع بابا، چه حرفیه. والنسیا همچین مالی نیست. گل به خودی زد دقیق هشت بازی
× مثلا بریم کلبه من چرت بزنم تو هی گوشت به فوتبال باشه بالا پایین بپری. بعد من غر بزنم ن(بلند و کشیده صدا کردن اسمش)
+
× تو بگی ببخشید ببخشید. بعد دوباره گل بزنن تو بالا پایین بپری
+
× بعد من عصبانی بشم بالشو پرت کنم
+
× بعد تو باز بگی ببخشید ببخشید بخواب بخواب
+ میبندمت به صندلی کنار خودم مجبورت میکنم تو هم ببینی
× بعد بالشو پرت کنی برام بعد دوباره من برم زیر پتو تو دوباره بالا پایین بپری بعد من باشم داد بزنم ن. بعد تو در بری من دنبالت من بدو تو بدو من بدو تو بدو بعد بپری رو مب منم بپرم روت هی قلقلکت بدم بعدم خوابم بپره دیگه بشینیم فوتبال ببینیم
+ عاقبتش خیره پس.می ارزه
×بعد تا نگاه کنیم به تلویزیون داور سوت پایانو بزنه تو داد بزنی فاطمهههههه
+ ای توو روحت.
#گاهی برای خوب کردن حال دوستت باید یکم چرت و پرت بگی. حال اون خوب بشه حال خودتم بهتر میشه
یک وقتایی مثل الان احساس میکنم کیلومترها با حد و مرز معیارهای انسانی فاصله دارم. به جای صدها موضوعی که فکر کردن بهش در این شرایط کاملا طبیعی به نظر میرسه، نشستم حسرت این رو میخورم که اگه گوشیم رو نمیدادم تعمیر امروز میتونستم صوت دعواشون رو ضبط کنم و از این به بعد هروقت لازم شد برای کسی توضیح بدم چه مرگم هست به جای ساعت ها توضیح دادن و در آخر نفهمیدن طرف، همون رو بدم گوش کنه و خلاص. انصافا تا الان اینجور جامع و کامل دعوا نکرده بودند که تمام 29 سال زندگی مشترکشون رو بکوبند تو صورت هم. حیف شد.
#شما هم دست به دعا بشید که خدا منو بذاره تو اولویت شفا بلکه فرجی بشه!
به سربرگ ابی اینجا نگاه میکنم و ایضا نهال که در ستون کناری دارد برای اقا دلبری میکند. آبی هیچ وقت رنگ مورد علاقه من نبود و آخرین عکسی هم که از نهال دیده ام گویای این هست که هزار ماشاالله خانمی شده است برای خودش. حالا مثلا این مقدمی چینی ها رو بکنم میروم سر اصل مطلب؟ نه! نه وقتی بعد از چهار سال هنوز هول تهدید پرت شدن خودم و وسایلم توی حیاط به جانم بیاید.
#اگر هنوز ستاره اینجا برایت روشن میشود بدان نمیبخشم. هیچکدامتان را نمیبخشم.
تکیه دادم به پشتی دیواری و به قاب عکس روی دیوار خیره شدم. چند سال پیش بود راستی ؟! نشسته بودیم دور هم و میخندیدم که: واااای عجب عکسی!!! عکسی که ش. اسمش را گذاشته بود "ع فکر میکرد داره میمیره". ان سال دکتر خانم خانه را برای بررسی یک توده مشکوک به سرطان به عکس و ازمایش ارجاع داده بود. وسط این رفت و امد ها خانم خانه که مثل خیلی هامان هول بیماری دلش را لرزانده بود پایش را کرد توی یک کفش که برویم عکاسی عکس یادگاری بگیریم. ازمایشها شک به سرطان را رد کرد اما این قاب دو نفره را یادگار گذاشت روی دیوار. خانم خانه هر از چند گاهی نگاه میگرفت سمت قاب و ارام زمزمه میکرد: فکر میکردم اول من میرم.
#ناشکرم که یاد تمام کادرهای عکاسی خراب شده ام می افتم و عقده های دلم که چقدر حقیرند؟
هر که بداخلاق شود
خانواده اش از او منزجر میشوند*
و مرگش شادی آفرین است.**
--- امام صادق علیه السلام ---
شرح غررالحکم. جلد5. *ص328 و **ص272
+
پنج ماهی بود سر این موضوع با خودم درگیر بودم که از یه جایی به بعد دیگه هر چقدر هم طرف برات عزیز و مهم باشه جواب "خدا منو مرگ بده"ش رو "خدا نکنه" نمیدی و میگی "الهی آمین". تا امروز ظهر که پیامک این حدیث اومد و تلنگرش اینقدر بود که بعد از دو سال و یازده ماه دوباره یادداشت +پدرانه هایی برای من رو از سر بگیرم.
قلبم که میشکنه پیش خودم میگم حالا که من جزامی این خونه ام ان شاالله یکی پیدا بشه با عزیز دردونه ت مثل زامبیا برخورد کنه اونوقت زجر کشیدنت رو ببینم دلم خنک بشه. بعد یه دقیقه نرسیده میگم واقعا عرضه ش رو داری که دلت خنک بشه؟ واقعا هم ندارم. میگم بی خیال بذار اونا دو تا با هم خوش باشند. رنج اونا چیزی از رنجی که من کشیدم کم نمیکنه.
باشگاه میرم. کلاس خیاطی میرم. با بچه مدرسه ای ها کلاس عروسک سازی دارم. دو تا حلقه کتابخوانی متفاوت میرم. بعضی روزها دوستم رو تا استانداری و سپاه برای جلسات موسسه ش همراهی میکنم. جمعه ها کوه میرم. کلاس زبان انلاین شرکت میکنم. سفارش مشتریا رو اماده میکنم. کوه لباسام که ماحصل هوای شرجی شماله رو تو حموم با دست میشورم. هر روز کانالای کاریابی رو چک میکنم. بعضی شبا از خستگی دعای توسل رو با یه چشم باز و یه چشم بسته از خواب میخونم اما همه این تلاش ها برای فکر نکردن برای محل نذاشتن کافی نیست وقتی یکی باشه که از هیچ لحظه ای از هیچ موضوعی برای نیش زدن کم نذاره.
#حالم از کلمه مادر بهم میخوره اما دلم مادری میخواد .
#کسی میفهمه خونه ای که تو هر وعده سه تا سفره توش پهن بشه یعنی چی؟ به خدا اگه بفهمین.
کدبانو بودن به شش نوع غذا و تنقلات گذاشتن سر سفره نیست. کدبانو بودن یعنی نون پنیر هم که میذاری سر سفره جوری مدیریت کنی که به خنده و خوشی خورده بشه. توهم کدبانو بودن که برداری خودت رو اونقدر با کارهای بیخود میکشی زیر بیگاری که اخرش کل خستگی روز رو هم ادویه میکنی میپاشی رو سفره و میگی همینم از سرتون زیادیه. بعد به خاطر همین غذای زهرمای و اخلاق زهرمارتر توقع تشکر هم داری حتما!
یعنی من فقط موندم کی زدم فایل شرلوک رو به طور کامل پاک کردم؟؟؟؟؟ اصلا امکان نداره اخه!!!
بله می فرمایند پریروز افاضات میفرمودی میشل استروگف و کنت مونت کریستو چه کم از شرلوک دارد که هی زارت زارت شرلوک میسازن، حالا بفرما.
#وی شرلوک میدید فایل بررسی میکرد . الان چه گلی بر سر کند با این حجم فایل :/
اسمش یادم نیست اما وقتی بچه بودم چند باری تلویزیون پخشش کرده بود. درباره یه پسر بچه بود که یه دستگاه ویدیو پیدا کرده بود که گذشته رو نشون میداد و شاید اینده هم! یادمه یه جایی دیده بود که وقتی تازه راه میرفته تو پارک تاب میخوره به سرش. بعد وقتی پدرمادرش میخوان ببرنش بیمارستان خواهرش میگه من هنوز بازی نکردم. وقتی اینا رو میبینه میگه نگاه من زخمی شدم اون فکر بازیشه!
وقتی واکنش نشون داد به حرف مامان که بعد دیدن حال داغون من گفته بود منم برم یه گوشه سالن بشینم بعد سالها یاد این سکانس افتادم. میدونم تقصیر اون نیست. نتیجه تربیت مامان و سواری دادنهای بیحساب منه اما شاید اینم از حماقت منه که فکر میکردم و هنوز هم میکنم دنیای خواهر دارها باید خیلی متفاوت باشه.
من تو همین اتاقی که پنجره ش رو به ایوونی با سقف ایرانتیه و ذره ای از خنکی کولر سالن از درش داخل نمیاد بمونم و گرمازده بشم بهتره تا هر لحظه بخوام توهین بشنوم.
#بعد میگن چرا ی نمینویسی. ی تر از این؟
بعضی کلمه ها عین خنجر نیستند
خود خنجرند
مثل حالا که جواب تمام توضیحات من یک "مهم اینه که بچه من داره اذیت میشه" هست.
من بچه ت نبودم؟
من بچه ت نبودم که یک سال زار زدم
یک سال فحش خوردم
یک سل خودمو تو اتاق حبس کردم
اونقدر غم و غصه رو تو خودم ریختم که تا پای مرگ رفتم
من بچت نبودم که اگه بودم به جای اینکه بشینی پای حرف اون و اون بی شرفی که هرگز نفهمیدم دقیقا پشت سرم چی گفته
میومدی و مثل الان که ساعتها نشستی و باهاش حرف زدی باهام حرف میزدی
من بچه ت نبودم
من هیچ وقت بچه ت نبودم
فقط کاش وقتی تو نه سالگیم نشستم کنار سجاده ت
و پرسیدم راستشو بگو منو از پرورشگاه اوردی
به جای اینکه بزنی تو دهنم میگفتی آره.
من بچه ت نیستم حتی اگه از خونت باشم
روز انتخابات 92 من و رفیق جان اولی بعد از رای دادن توی دو نقطه شهر زدیم به خیابون. اون سال دو تا جوجه دانشجو بودیم که برای اولین بار شور و حال تبلیغات میدانی کف خیابونی رو تجربه کردیم. بگذریم تا از هجوم خاطره اشکم در نیومده. الغرض عصر حدود ساعت 4 که شد کم کم پیامکهای دوستای ناظر سر صندوق میرسید که تا همینجا با امار چشمی ما اوله. رفتیم گار شهدا و دو تایی زدیم زیر گریه. جای دیگه ای برای توسل نداشتیم. میدونستیم شهر ما تعیین کننده رای کل کشور نیست اما تصور اینکه رای استانی و کشوری هم همین باشه دلمون رو لرزونده بود. اعتراف میکنم اونروزها حداکثر پیش بینی ای که برای دست گلهای کلیددار میکردیم تا وقایع رخ داده 94 بود و نه بیشتر. فرداش قرار بود با بچه ها بریم یادواره یه شهید دفاع مقدس تو یکی از شهرستانها که تو مجلس اون شهید و پای منبر اون استاد دلمون اروم بشه و باز بگذرد که اونقدر زار زدیم که ملت مونده بودن ما فامیل شهیدیم یا اون بندگان خدا که صدر مجلس نشسته بودن. موقع برگشت یکی از بچه ها که نیومده بود شروع کرد به پیام دادن "بچه ها دیگه تمومه. رییس جمهور شد. نیاید خیابونا شلوغه. من دیگه شما رو نمیشناسم از فردا هم میخوام چادر بردارم مانتو کوتای بنفش بپوشم بیام دانشگاه. بچه ها ." و ما همینجور بد و بیراه بود که وسط گریه خنده نثارش میکردیم : دیوونه دلقک ماسکااا.
حالا امشب میم. که چند روزی رفته تهران دیدن خواهرش زنگ زده از وضعیت برنامه مون تو مدرسه جدید بپرسه. وضعیت رو که گفتم میگه حالا اینبار که همچی عالیه نت قطعه نمیتونیم منتشر کنیم. گفتم اشکال نداره ولی تو که تهرانی اگه رژیم سقوط کرد یه اطلاع بده که من تغییر موضعم رو اعلام کنم دوستیم باهاتم کتمان کنم. خندید و گفت دیوونه. گفتم میدونم.
#دل گنده شدیم .
#و همچنان شرافت نداشته ی دشمن از خائن برام بیشتره.
لباس هام چپیدن تو چمدون و ساک. لوازم کارم رفتن تو کارتون. کتابام دست بندی شدن و کمتر از یک چهارمشون باهام میان و باقی میرن به کتابخونه یه مسجد. یکم خرد ریز دم دستی مونده که اگه کارتون بزرگ داشتم همه شون رو میریختم داخلش.
تا یک هفته دیگه میرم از این خونه برای زندگی مجردی و تمام واکنش مادرم این بوده: طلاهایی که برات خریدم و پولی که بهت دادم رو میاری میدی.
تمام تحقیر و توهینهایی که بهم کرد یک طرف و این اخری یک طرف. دلم میخواست بهش میگفتم تلخی یکی از روزهای اون چندین ماهی که با صدای پچپچهات درموردم در گوش خواهرم از خواب بیدار شدم به شیرین کلشون نمیارزید اما باز جز چشم نگفتم.
#سردترین زمستان زندگیم در راهه
#من چیز زیادی نمیخواستم اما پذیرفتم همه چیز به خواست من نیست.
زنگ زدم با یه مشاور دیگه صحبت کردم. میخواستم برعکس دو مورد قبل که دیدگاه روانشناسی غربی داشتن نظر یکی که دیدگاه مذهبی داره هم بدونم و علاوه بر وضعیت موجود از دغدغه های بعد از رفتنم هم بهش بگم.
گفتم و دور ترین جوابی که حدس میزدم بهم بده رو ازش شنیدم .جز یکی از دغدغه هام بقیه ش رو رد کرد و گفت دیگه بسه دختر برو و زندگی کن اما مراقب خودت هم باش.
حالا وقتی فکر میکنم به حرفاش میبینم هر چند پذیرشش برام هنوزم سخته اما واقعیته. واقعیتی که هر لحظه باید به خودم یاداوری کنم. یادمه وقتی ا. از مراحل طلاقش میگفت بهش گفتم یه برگه بردار و دلایلت رو بنویس که فردایی اگه به هر دلیلی پشیمون شدی بری بخونیش. حالا خودم به نوشتن چنین برگه ای نیاز دارم اما دستم به نوشتن نمیره. فقط کافیه سکوت حاکم بر خونه به ساعت بکشه تا وسوسه منصرف شدن از رفتن به ذهنم بیفته.
شاید لطف بزرگی که به خودم کردم این بود که سال نود که همزمان با ورودم به دانشگاه این سبک قهرهای طولانی سر بهانه های کوچک مادر شروع شد دست به قلم شدم و درددلهایی که هیچ وقت اجازه گفتنش رو پیدا نکردم نوشتم تا این روزها و روزهای بعد به یادم بیاد چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم.
فردا نوشت:
تمام چیزهایی که طلب کرده بود (پول. کارت. طلا. کتاب) رو تحویلش دادم حتی گوشواره توی گوشم رو. دلم میخواست بهش بگم من به خاطر پول و طلا نمیرم که به خاطرشون بمونم. دلم میخواست بگم نگو دختره رفت دنبال تجربه کردن بگو رفت که پس فردا یه تهمت بزرگتر بهش نزنم. اما نذاشت بازم حرف بزنم و مثل همیشه گفت "بسه بسه حرف نزن حرف نزن". خواستم بگم و نخواست بشنوه.
روزی که برای کنکور آزمایشی ثبت نام کردم روحمم خبر نداشت قراره این همه اتفاق رو پشت سر بذارم و نای یه کتاب ورق زدن رو نداشته باشم و اونقدر سرم رو شلوغ کنم که فقط شب از خستگی غش کنم. برنامه تابستونم رو یادتونه؟!حالا الان بعد گذروندن این همه اتفاق , رسیدن به یه ثبات نسبی همزمان شده با اومدن دفترچه ثبت نام ارشد و رو به رو شدن با این واقعیت که چهار ماه بیشتر فرصت نیست. الان چی لازم دارم؟ یه قدرت زیاد برای کشیدن افسار و اروم گرفتن اون اسبی که چندین ماهه داره تاخت میزنه . برای اینکه بشینه بعد مدتها با فرمول ریاضی و لغت زبان کلنجار بره. اونم درست وقتی زحمت های این مدتمون تو موسسه داره ثمر میده و خیلی بیشتر از قبل شناخته شدیم و ازمون دعوت به همکاری میشه. بماند که چهار صبا دیگه انتخاباتم در پیشه. بماند که تولید کار برای نمایشگاه بهاره هم هست. بماند که مانور جهادی هم در راهه.
واقعا چطور باید درسهای کنکور رو جا بدم تو این روزهایی که دوازده میخوابم و شش و نیم بیدارم و باز به خیلی کارها نمیرسم؟
درباره این سایت