سلام
یادمه یه قسمت سریال پرستاران پسر جوونی توی بخش بستری شده بود و یکی از افراد گروه دوستاش که به عیادتش اومده بودن یه جعبه شکلات تو اتاق پخش کرد. یادم نیست برای شوخی تو شکلات ملین ریخته بود یا اینکه خود ملین شکلات با توجه به بیماری پسرک حالش رو چندین برابر بدتر کرده بود و تا پای مرگ رفته بود اما این اتفاق تا مدتها در ذهنم ثبت شده بود. اینکه درد و مریضی و رنج ادما روی پیشونیشون نوشته نیست و ما باید مواظب زخمای پنهان دیگران هم باشیم چه برسه به زخمای اشکار. سعی کردم تو زندگیم مردم ازاری نکنم شوخی بیجا نکنم طعنه احتمالی نزنم اما خودمم میدونم بعضی وقتا هم از دستم دررفته. این روزها اما با زخمای پنهان زندگی خودم درگیرم. زخمایی که هر روز درکم نسبت به عمقشون بیشتر میشه و فقط میتونم با خودم بگم نادانی چه نعمت بزرگیه و بس!
این روزها دنبال یک قبر خالی ام که به جای تک تک قبرهایی که توانایی لحظه لحظه زار زدن بالای سرشون رو دارم جایگزینش کنم اما چون هنوز پیداش نکردم خودمو خوب و خوش و بی خیال و بی غم نشون میدم. تا کی دووم بیارم نمیدونمِ!
#آبجی خانوم اینبار واقعا میتونه از اینستا دل بکنه؟ نمیدونم!
درباره این سایت