تمام دیروز چشمم به دوختن بلوزهای قرمز عروسک ها بود و تمام پریروز به مقواهای قرمز جعبه های جدید. دیشب دیگه رسما از هر چه قرمز فراری بودم. گوشیم هم که نبود تا به قول آقای بابا توش ولگردی کنم. میخواستم سریال مردان سایه رو ببینم دیدم جو عمومی رو به سمت خواب میره پس بی خیالش شدم. پشت سیستم نشستن هم جذابیتی نداشت برام و دنبال یه سرگرمی جدید میگشتم که چشمم خورد به چند تا کتابی که چند ماه پیش برای آبجی کوچیکه خریده بودم و چند روز پیش که کمدش رو مرتب میکرد ازش گرفتم که بخونم.
یکیش رو برداشتم و خوندم و خوندم و خوندم تا روی صفحه صد و ده متوقف شدم به ساعت که نگاه کردم دقیقا دو ساعت گذشته بود. الان از صبح که بیدار شدم هی سوزن دستم میگیرم برم سر این بلوز قرمزها هی ذهنم میگه ولش کن بیا بریم کتاب بخونیم. تا این حد جوگیر یعنی!
#اون سربرگ کتابخونه رو باید اساسی گردگیری کنم. یه خروار خاک گرفته این مدت.
#اون شکلکه رو از
+اینجا پیدا کردم. یادش بخیر توی بلاگفا شور این شکلکا رو در میاوردن.
درباره این سایت