لباس هام چپیدن تو چمدون و ساک. لوازم کارم رفتن تو کارتون. کتابام دست بندی شدن و کمتر از یک چهارمشون باهام میان و باقی میرن به کتابخونه یه مسجد. یکم خرد ریز دم دستی مونده که اگه کارتون بزرگ داشتم همه شون رو میریختم داخلش.
تا یک هفته دیگه میرم از این خونه برای زندگی مجردی و تمام واکنش مادرم این بوده: طلاهایی که برات خریدم و پولی که بهت دادم رو میاری میدی.
تمام تحقیر و توهینهایی که بهم کرد یک طرف و این اخری یک طرف. دلم میخواست بهش میگفتم تلخی یکی از روزهای اون چندین ماهی که با صدای پچپچهات درموردم در گوش خواهرم از خواب بیدار شدم به شیرین کلشون نمیارزید اما باز جز چشم نگفتم.
#سردترین زمستان زندگیم در راهه
#من چیز زیادی نمیخواستم اما پذیرفتم همه چیز به خواست من نیست.
درباره این سایت