زنگ زدم با یه مشاور دیگه صحبت کردم. میخواستم برعکس دو مورد قبل که دیدگاه روانشناسی غربی داشتن نظر یکی که دیدگاه مذهبی داره هم بدونم و علاوه بر وضعیت موجود از دغدغه های بعد از رفتنم هم بهش بگم.
گفتم و دور ترین جوابی که حدس میزدم بهم بده رو ازش شنیدم .جز یکی از دغدغه هام بقیه ش رو رد کرد و گفت دیگه بسه دختر برو و زندگی کن اما مراقب خودت هم باش.
حالا وقتی فکر میکنم به حرفاش میبینم هر چند پذیرشش برام هنوزم سخته اما واقعیته. واقعیتی که هر لحظه باید به خودم یاداوری کنم. یادمه وقتی ا. از مراحل طلاقش میگفت بهش گفتم یه برگه بردار و دلایلت رو بنویس که فردایی اگه به هر دلیلی پشیمون شدی بری بخونیش. حالا خودم به نوشتن چنین برگه ای نیاز دارم اما دستم به نوشتن نمیره. فقط کافیه سکوت حاکم بر خونه به ساعت بکشه تا وسوسه منصرف شدن از رفتن به ذهنم بیفته.
شاید لطف بزرگی که به خودم کردم این بود که سال نود که همزمان با ورودم به دانشگاه این سبک قهرهای طولانی سر بهانه های کوچک مادر شروع شد دست به قلم شدم و درددلهایی که هیچ وقت اجازه گفتنش رو پیدا نکردم نوشتم تا این روزها و روزهای بعد به یادم بیاد چه روزهایی رو پشت سر گذاشتم.
فردا نوشت:
تمام چیزهایی که طلب کرده بود (پول. کارت. طلا. کتاب) رو تحویلش دادم حتی گوشواره توی گوشم رو. دلم میخواست بهش بگم من به خاطر پول و طلا نمیرم که به خاطرشون بمونم. دلم میخواست بگم نگو دختره رفت دنبال تجربه کردن بگو رفت که پس فردا یه تهمت بزرگتر بهش نزنم. اما نذاشت بازم حرف بزنم و مثل همیشه گفت "بسه بسه حرف نزن حرف نزن". خواستم بگم و نخواست بشنوه.
درباره این سایت